بسم الله الرحمن الرحیم

داستان کوتاه :

نم نم بارون
صدای نم نم بارون مثل انگشت فرشته ها بود که به پشت پنجره می خورد . انگار داشتند من را صدا می زدند. چشمهام را که باز کردم ، دیدم قطره ها مثل دونه های تسبیح بابام ، روی شیشه پنجره پشت سر هم صف کشیدند.
وقتی بلند شدم ، دیدم هوا خیلی قشنگ شده. از پشت پنجره با گوشه چشمهام به آسمون نگاه کردم. یه دفعه برق آسمون از لای ابرها جلوی پام را روشن کرد. تا این را دیدم ، یادم اومد که نماز صبحم را نخوندم.
رفتم وضو گرفتم و مشغول نماز شدم . بعد از نماز که داشتم تسبیحات حضرت زهرا ( سلام الله علیها ) را می خوندم ، صدای باز شدن در خونه رو شنیدم. دیدم بابام نان تازه خریده. جلو پاش بلند شدم و سلام کردم. اون هم گفت : سلام پسر گلم. قبول باشه . آفرین که نمازت را خوندی.
به بابام گفتم : بابا میشه آدم به جای نماز یه کار دیگه انجام بده که دیگه لازم نباشه نماز بخونه ؟ بابام گفت : آدم هر وقت خواست میتونه کار خوب انجام بده. اما به جای نماز قبول نیست .
گفتم : چرا ؟
بابام از پنجره یه نگاه به آسمون کرد و گفت : پسرم ، اگه الان از آسمون به جای بارون ، بنزین بباره چه اتفاقی میفته؟ آیا فایده بارون را داره ؟
گفتم : نه . اینجوری همه چیز ازبین میره. درختها خشک میشن. گلها هم می میرند. بابام یه دستی به سرم کشید و گفت : آفرین پسرم. ممکنه بنزین خوبیهایی داشته باشه اما هیچوقت جای آب را نمی گیره. کارهای دیگه هم همینطور. هیچوقت آثار و خوبیهای نماز را نداره. اینجا بود که فهمیدم نماز با همه کارهای دیگه ، فرق داره و هیچ کار خوبی جای نماز را نمی گیره .

نوشته . لینک . به قلم هادی مرادی در 25 بهمن 1396 ساعت 18:48

x
ورود به سیستم
ورودثبت نام