10 خاطره زیبا از نماز (1)

■ 10 خاطره زیبا از نماز (1)

10 خاطره زیبا از نماز (1)

پير دانا (خاطره - 1)

هر روز گوسفندان همسايه‏ها را جمع مي‏کردم و آن‏ها را براي يافتن اندک علوفه‏اي به صحرا مي‏بردم. يادم مي‏آيد آن روزها غير از من چوپان ديگري هم گوسفندان خانِ ده بالا را به صحرا مي‏آورد. او مرد پير و دنياديده‏اي بود. اوايل، زياد آبمان در يک جوي نمي‏رفت و گاهي به خاطر حفظ حريم با هم دعوا مي‏کرديم. آخر گوسفندان او هميشه مزاحم گوسفندان من مي‏شدند؛ اما کم‏کم با هم دوست شديم.

يک روز متوجه شدم نماز مي‏خواند. خيلي دوست داشتم خواندن نماز را ياد بگيرم. به همين خاطر از او درخواست کردم که طريقه ي نماز خواندن را به من هم ياد دهد و او با خوشرويي تمام پذيرفت.

اولين نمازم را در ده سالگي، پشت سر دوست پير و دانايم خواندم. از آن وقت تا به حال هيچ‏وقت نمازم را ترک نکردم؛ چرا که نماز آرامش‏بخش دل من است.

نور خيره ‏کننده (خاطره - 2)

هر وقت صداي اذان را مي‏شنيدم، براي لحظاتي مسرور و خوشحال مي‏شدم. خيلي زيبا و دلنشين بود. ولي بعد دلم مي‏شکست و غمگين مي‏شدم. خيلي دوست داشتم ببينم مردم نماز را چه‏طور ادا مي‏کنند. چرا که چشمانم هيچ‏وقت نور و روشنايي را تجربه نکرده بود.

من به‏طور مادرزاد نابينا به دنيا آمده‏ام و هيچ‏وقت دنيا را آن‏طور که ديگران مي‏بينند نديده‏ام.

مادرم که غصه خوردن مرا مي‏ديد تصميم گرفت خواندن نماز را به من ياد دهد. اوايل برايم کار سختي بود، اما کم‏کم آسان‏تر و شيرين‏تر شد.

نُه ساله بودم که اولين نمازم را خواندم. شايد باورتان نشود. مني که جز سياهي چيز ديگري نمي‏ديدم، وقتي به نماز مي‏ايستادم نوري خيره‏کننده توجهم را جلب مي‏کرد. البته من تا آن وقت نور نديده بودم. يک نور بسيار زيبا که از منبعي دور مي‏آمد. شايد باورتان نشود اما اين يک حقيقت است و منِ نابينا حالا نور را مي‏شناسم.

اين اتفاق محبت خداوند بود که مرا به طرف خود کشاند و شايد هم به من خوشامد مي‏گفت.

نماز نان (خاطره - 3)

دوست داشتم مثل خاله زهرا نماز بخوانم؛ اما آن روزها کسي در خانه ي ما نماز نمي‏خواند. علاقه و هيجان خاصي به خواندن نماز داشتم و کششي زيبا مرا به طرف نماز جذب مي‏کرد.

اوايل نمي‏دانستم موقع نماز خواندن بايد مهر گذاشت. يک روز وقتي خاله‏ام داشت نماز مي‏خواند، متوجه شدم روي جانمازش مهر زيبايي گذاشته است. مهر زيبايي که روي آن حرم امام ‏حسين ‏صلي الله عليه وآله وسلم نقش بسته بود. مدتي مبهوت مهر شده بودم. خاله زهرا هر وقت که سجده مي‏کرد پيشاني‏اش را بر روي مهر مي‏گذاشت. با ديدن اين صحنه غمگين شدم؛ چون من در خانه مهر نداشتم. از خودم پرسيدم: «حالا چه‏طور بايد نماز بخوانم؟»

اين سؤال مدام در ذهنم رژه مي‏رفت و چيزي به ذهنم نمي‏رسيد. روزي وقتي در کوچه‏ پس‏کوچه‏هاي محله بازي مي‏کردم؛ ناگهان فکري به ذهنم خطور کرد. دوان‏دوان به خانه برگشتم. تکه‏اي نان را برداشتم و آن را طوري بريدم که از مهر جانماز خاله‏ام هم زيباتر شد. آن را روي جانمازم گذاشتم و نمازم را خواندم.

به خدا قسم لذت آن نماز هيچ‏وقت از جانم نرفته است و هرگز نتوانسته‏ام شيريني آن را به زبان بياورم. وقتي نمازم به پايان رسيد، حال من بهترين، زيباترين، شادترين و لذت‏بخش‏ترين حالتي بود که در تمام عمرم احساس کرده بودم. جالب اين که بعد از نماز بلافاصله نان را (مهر را) برداشتم و با لذت تمام خوردم.

احساس غرور (خاطره - 4)

هر روز کنار دار قالي رو به قبله مي‏ايستادم و مادرم همان طور که قالي مي‏بافت، تمام آيات و ذکرهاي نماز را يکي پس از ديگري مي‏خواند و من هم تکرار مي‏کردم. کم‏کم نماز را ياد گرفتم؛ اما در خواندن حمد و سوره مشکل داشتم. شايد هم شجاعتش را نداشتم.

يک روز مادرم گفت: «دخترم، امروز خودت تنهايي نماز بخوان.من هم مواظب هستم. هر وقت نوبت به خواندن حمد و سوره رسيد با صداي بلند مي‏گويم و تو بعد از من بخوان.» با خوشحالي جانمازم را پهن کردم و به نماز ايستادم. در رکعت اول با همراهي مادرم حمد و سوره را خواندم؛ اما در رکعت دوم بعد از حمد هر چه منتظر ماندم مادرم چيزي نگفت. هر چه سرفه مي‏کردم و آيه آخر سوره حمد را با صداي بلند مي‏خواندم کسي جوابم را نمي‏داد. آخر با گريه داد زدم: «پس چرا نمي‏گين؟» مادرم که تمام حواسش به قالي بود، يکدفعه به خودش آمد و با دستپاچگي شروع به خواندن سوره کرد و من هم نمازم را ادامه دادم. نمازم که تمام شد مادرم با مهرباني گفت:«قبول باشه.»

و خدا مي‏داند که در آن لحظات چه‏قدر احساس غرور مي‏کردم.

 

مثل فرشته‌‏ها (خاطره 5)

هر روز چادر نماز مادرم را سرم مي‏کردم و ساعت‏ها جلوي آينه رژه مي‏رفتم. چه‏قدر دوست داشتم يک چادر سپيد و گلدار مثل چادر نماز مادرم داشته باشم؛ ولي رويم نمي‏شد به مادرم بگويم که چادر نماز مي‏خواهم؛ زيرا وضع مالي‏مان زياد خوب نبود.

روزي مادرم مرا صدا کرد و از من خواست که چشمانم را ببندم. چشمانم را بستم و بي‏صبرانه منتظر ماندم. مادرم يک چيز سبک را انداخت روي سرم و گفت: «حالا چشمانت را باز کن.»

چشمانم را که باز کردم ديدم مثل فرشته‏ها شده‏ام. يک چادر سپيد و زيبا، اندازه ي خودم. دور تا دور اتاق مي‏دويدم و بلند مي‏خنديدم. مادرم انگار بيشتر از من خوشحال شده بود.

همان روز ظهر بود که من و مادرم با هم به مسجد رفتيم و من براي اولين بار نماز خواندم. البته قبلاً چند باري نماز خوانده بودم، اما اين بار فرق مي‏کرد. اين بار من با چادر نماز خودم نماز خواندم؛ مثل يک فرشته در سرزمين رؤياها...

نماز شکر نماز اخلاص (خاطره - 6)

پدربزرگم روحاني بود. او هر روز در مسجد محلّه بچّه‏هاي 6 تا 15 ساله را جمع مي‏کرد و به آن‏ها نماز و قرآن تعليم مي‏داد. همه بچه‏هاي محله در آن جلسات درس شرکت مي‏کردند. من هم که در آن روزها يک پسر بچّه شش ساله بودم در جلسه شرکت مي‏کردم و نحوه ي خواندن نماز را ياد مي‏گرفتم.

به ياد دارم آموزش‏هاي پدربزرگ چهار ماه طول کشيد. يک روز وقتي بزرگ‏ترها نماز ظهر را به جماعت اقامه کردند، پدربزرگ محراب را ترک نکرد و گفت: «بچه‏هاي کلاس وضو بگيرند و بيايند، مي‏خواهيم براي قدرداني از خداوند بزرگ همه با هم دو رکعت نماز شکر به جا بياوريم.» همه ي ما زود وضو گرفتيم و پشت سر پدربزرگ به نماز ايستاديم.

شيريني آن نماز هنوز هم با من است. بعضي اوقات وقتي به نماز مي‏ايستم، شيريني آن نماز به يادم مي‏آيد. خدا مي‏داند که آن نمازِ با اخلاص چه‏قدر لذّت‏بخش بود.

 

بر بلندای تل خاک (خاطره - 7)

من اولين فرزند خانواده هستم. بعد از ساليان دراز، نذر و نيازهاي فراوان پدر و مادرم اجابت شد و خدا مرا به آن‏ها داد. والدينم براي اداي دين خود تصميم گرفتند که مرا به حوزه بفرستند تا علم دين بياموزم. براي همين از بچگي تحت تعليم و تربيت پدر و يکي از علماي بزرگ شهرمان قرار گرفتم و به ياد دارم که حدود شش يا هفت ساله بودم که اولين نمازم را خواندم. عجب نمازي!

من و پدرم با الاغ پيرمان به بوستان مزرعه ي خربزه ارباب مي‏رفتيم و به کار زراعت مشغول مي‏شديم. يک روز که براي برداشت محصول به مزرعه رفته بوديم، نزديکي‏هاي ظهر، پدر نگاهي به آفتاب انداخت و با صداي بلند و رسا گفت: «پسرم وقت نماز است، اذان بگو.»

براي لحظه‏اي خجالت کشيدم، پدرم چند باري مرا در حين تمرين اذان ديده بود، براي همين دوست داشت آن روز من اذان بگويم. نگاهي به اطراف انداختم. تل خاک کوچکي در آن نزديکي‏ها بود. دوان‏دوان به طرف آن رفتم و بر بلنداي تل ايستادم و اذان گفتم و بعد براي اولين بار پشت سر بزرگ‏ترها به نماز ايستادم. نمي‏دانيد چه احساس خوشايندي به من دست داده بود. انگار که دلم از جا کنده شد و به جاي بسيار وسيعي وصل شد؛ به جايي نوراني و سراسر معنويت.

بوسه پدرانه (خاطره - 8)

من تنها فرزند خانواده‏ام و تنها چشم و چراغ پدر و مادرم. پدر براي سپاس از خداوند مرا در سنين کودکي به يک روحاني سپرد تا تمام نکات دينداري را به من آموزش دهد. حدود دو تا سه سال نزد ايشان تعليم مي‏گرفتم. اوّلين چيزي که حاج‏آقا به من آموخت نماز بود. چه‏قدر با اشتياق درس‏هايم را فرا مي‏گرفتم. بعد از سه ماه بالاخره نحوه صحيح خواندن نمازها (هم يوميه و هم نافله‏ها) را ياد گرفتم.

يک روز پدر وقتي از سرِ زمين زراعي برگشت رو کرد به من و گفت: «امروز حاج آقا را ديدم گفت از فردا صبح بايد نمازت را شروع کني.» بعد با لبخند ادامه داد: «فردا صبح براي نماز بيدارت مي‏کنم تا با هم نمازمان را ادا کنيم.» گويي تمام دنيا را به من داده باشند، از خوشحالي نمي‏دانستم چه کار کنم. نمي‏دانم آن روز را چگونه گذراندم. شب اصلاً خوابم نمي‏برد. شور و اشتياق وصف‏ناپذيري تمام وجودم را گرفته بود. نزديکي‏هاي صبح بود که گرماي خوابي شيرين چشمانم را گرفت. ناگهان احساس کردم کسي صدايم مي‏کند. چشمانم را که باز کردم صداي مرد همسايه به گوش مي‏رسيد، او داشت اذان مي‏گفت. صداي اذانش چه قدر زيبا و دلنشين بود. بلند شدم؛ وضو گرفتم؛ جانمازم را پهن کردم و به نماز ايستادم.

آيات قرآن و ذکرها به ترتيب يکي پس از ديگري بر زبانم جاري مي‏شد. انگار در اين دنيا نبودم. با خدا حرف مي‏زدم. عجب احساسي داشتم، سبک مثل پرنده به پرواز درآمده بودم. به راستي که زبان آدمي از بيان اين نوع احساسات قاصر است. نمازم که تمام شد براي سپاس از خدا دستان کوچکم را به طرف آسمان بلند کردم. در اين حين پدرم از خواب برخاست و با صداي بلند من و مادرم را صدا کرد. چراغ نفتي را روشن کرد و ناگهان براي مدتي مات و مبهوت به تماشاي من ايستاد. گل از گلش شکفت. نزديک‏تر آمد و در کنار من دو زانو نشست و بعد بوسه‏هاي او گونه‏هاي مرا نواخت. حالا ديگر خوشحالي من کامل شده بود.

 

پسر مثل پدر (خاطره - 9)

پدرم هميشه براي صيد ماهي به دريا مي‏رفت. او مرد سالخورده‏اي بود که کمرش هميشه درد مي‏کرد. براي همين مجبور بودم به همراه پدرم به دريا بروم. پدر عادت‏هاي عجيبي داشت. وقتي تورهاي سفيد را پهن مي‏کرديم و براي کمي استراحت به ساحل برمي‏گشتيم، او نماز مي‏خواند؛ آن هم با صداي بلند، آن قدر که من به راحتي همه کلمات و ذکرهايش را مي‏شنيدم.

من هم بدون اين که پدر متوجه شود پشت سر او به نمازمي‏ ايستادم و هر چه پدر مي‏گفت تکرار مي‏کردم و در ذهنم ثبت مي‏کردم. تا اين ‏که يک روز پدرم به شدت مريض شد و چون هيچ درآمدي غير از صيادي نداشتيم من تنهايي به دريا زدم. با اين که 12سال بيشتر نداشتم ولي تمام فوت و فن صيادي را مي‏دانستم. براي همين پدر بدون اين که ترديدي داشته باشد مرا به دنبال روزي فرستاد.

آن روز، روز عجيبي بود. اولش کمي ترس و دلهره داشتم؛ اما دل به دريا زدم و به تدريج در آرامش دريا آرام يافتم.

 تورها را به زحمت پهن کردم و براي استراحت به ساحل برگشتم. روي يک تخته سنگ رو به دريا نشستم و به فکر فرو رفتم. ناگهان به ياد نماز پدرم افتادم. بلافاصله وضو گرفتم و به نماز ايستادم. وقت، وقت نماز يوميّه نبود. دو رکعت نماز مستحب به جا آوردم. آن لحظه يکي از زيباترين لحظات عمرم بود. آن روز خداوند روزي فراواني به ما عطا کرد. خدايا تو را براي نمازي که به جا آوردم و ماهي‏هاي فراواني که به من عطا کردي بي‏کران سپاس مي‏گويم.

 

نماز خانوادگي (خاطره - 10)

هر گاه پدر، دستانش را بالا مي‏برد و محکم و رسا مي‏گفت: «الله‏ اکبر» من همچنان به او نگاه مي‏کردم. نگاهم که به دست و پاي خودم مي‏افتاد، اشک از چشمانم جاري مي‏شد. چه‏قدر دوست داشتم مثل پدر و داداش محمود وضو بگيرم و نماز بخوانم ولي روي ويلچر بودم و نه دستانم خوب حرکت مي‏کرد و نه پاهايم.

گاهي که پدر غم را در چهره‏ ام مي‏ديد، مي‏گفت: «تو که 11 سال بيشتر نداري و نماز هم هنوز بر تو واجب نشده؛ چرا غصه مي‏خوري؟»

من نيز در جواب مي‏گفتم:«اما اگر اين طور است پس چرا داداش محمود هشت سال دارد و نماز مي‏خواند!»

اين‏ها را که مي‏گفتم پدرم غمگين مي‏شد و سرش را پايين مي‏انداخت.

يک روز پدر وقتي به خانه آمد با صداي بلند مرا صدا زد. گفت: «بيا لب حوض.» و من هم با ويلچر تا لب حوض رفتم. پدر آستين‏هايش را بالا زد و وضو گرفت و بعد گفت: «از اين به بعد تا آخر عمر در وضو گرفتن کمکت مي‏کنم. بعد از آن هم خدا بزرگ است. حالا آستين‏هايت را بالا بزن.» و خودش در حالي که دکمه‏هاي آستين مرا باز مي‏کرد از من پرسيد: «نماز که بلدي؟»

در حالي که از شوق لبخند از لبانم دور نمي‏شد. گفتم «بله». وضو گرفتيم و با هم داخل خانه شديم. پدر جانمازش را پهن کرد و يک ميز هم جلوي ويلچر من گذاشت و مُهر زيبايي را هم روي آن قرار داد و گفت: «من نماز مي‏خوانم. تو هم به من اقتدا کن.»

مادر و برادرم که شاهد ماجرا بودند به ما ملحق شدند و همه با هم نماز جماعت خوانديم. اشک بود که همين طور از چشمانم جاري مي‏شد. تمام سلول‏ هاي بدنم يکصدا زمزمه مي‏کردند: خدايا تو را سپاسگزارم که لذت نماز خواندن را از من نگرفتي.

 

این مطلب را به اشتراک بگذارید :
اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در  فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران

نوع محتوا : مقاله
تعداد کلمات : 2335 کلمه
مولف : اغول بي‏بي‏کردار - بي‏بي خديجه گري
1396/5/7 ساعت 15:30
کد : 1405
دسته : داستان‌های نماز
لینک مطلب
کلمات کلیدی
نماز
حکایات نماز
داستانهایی از نماز
خاطرات نماز
درباره ما
با توجه به نیازهای روزافزونِ ستاد و فعالان ترویج اقامۀ نماز، به محتوای به‌روز و کاربردی، مربّی مختصص و محصولات جذاب و اثرگذار، ضرورتِ وجود مرکز تخصصی در این حوزه نمایان بود؛ به همین دلیل، «مرکز تخصصی نماز» در سال 1389 در دلِ «ستاد اقامۀ نماز» شکل گرفت؛ به‌ویژه با پی‌گیری‌های قائم‌مقام وقتِ حجت الاسلام و المسلمین قرائتی ...
ارتباط با ما
مدیریت مرکز:02537841860
روابط عمومی:02537740732
آموزش:02537733090
تبلیغ و ارتباطات: 02537740930
پژوهش و مطالعات راهبردی: 02537841861
تولید محصولات: 02537841862
آدرس: قم، خیابان شهدا (صفائیه)، کوچۀ 22 (آمار)، ساختمان ستاد اقامۀ نماز، طبقۀ اول.
پیوند ها
x
پیشخوان
ورود به سیستم
لینک های دسترسی:
کتابخانه دیجیتالدانش پژوهانره‌توشه مبلغانقنوت نوجوانآموزش مجازی نمازشبکه مجازی نمازسامانه اعزاممقالات خارجیباشگاه ایده پردازیفراخوان های نماز