دلائل نوآوری در وضو / سنت یا بدعت

■ دلائل نوآوری در وضو / سنت یا بدعت

دلائل نوآوری در وضو / سنت یا بدعت

نوآورى در وضو چرا؟.

اينك به پرسش پيش گفته خود باز مى گرديم : چـگـونـه خـليفه از سيره رسول خدا(ص ) گام فراتر مى نهد وشيوه اى تازه در وضو مى آورد كه با وضـوى مـسـلمانان متفاوت است ؟ چه چيز سبب شد خليفه با آنكه مى دانست اين كارش مخالفت صحابه را برخواهد انگيخت و شايد به نتايجى ناخوشايند بينجامد دست به چنين اقدامى بزند؟ بـراى پاسخگويى به اين پرسش ناگزير مى بايست مقدمه اى آورد و دست كم به صورت اجمالى به عوامل و انگيزه هاى اختلاف مسلمانان در دوران عثمان و همچنين انگيزه هاى قتل وى پرداخت . هـمـه مـورخـان بـر ايـن وحدت نظر دارند كه كشته شدن عثمان به سبب بدعتهاى وى صورت گـرفت . سپس اين بدعتها يا احداث ها را به برگزيدن خويشاوندان و بخششهاى فراوان مالى به آنان و نيز برگزيدن آنها به مناصب حكومتى از سوى خليفه تفسيركرده اند. ((103)) امـا آيا تنها همين بدعتها يا احداثها يگانه عامل قتل وى بود؟ يا آن كه عواملى ديگرهم وجودداشت كه مورخان بدانها نپرداخته اند؟ ابـن ابـى الـحـديـد در شرح نهج البلاغه در سخنى درباره بدعتهاى عثمان چنين مى گويد: اينها گـرچـه بـدعـت بـود، اما هرگز بدان پايه نمى رسيد كه خونش بدان حلال دانسته شود، بلكه بر مسلمانان لازم بود او را بدان دليل كه شايسته خلافت نمى بينند ازاين مقام خلع كنند، نه آن كه به كشتن او بشتابند ((104)) . حـال مـى توان پرسيد: اكنون كه اين دليل براى كشتن او بسنده نمى كرده ، چه دليلى ديگر در كار بوده است ؟ مـا در اينجا نمى خواهيم اثر انگيزه هاى مالى و سياسى را در گستراندن اختلاف وبرانگيختن امت بـر ضـد خليفه انكار كنيم ، اما از اين نيز نمى توان گذشت كه احتمالا درپس پرده ظاهر رخدادها عـاملى ديگر نيز وجود داشته است كه پژوهشيان آن را نجسته وتحقيق كافى در آن نكرده اند، چه بـدى سـيـاست مالى خليفه ـ چونان كه گفتيم ـ نمى تواندمستوجب قتل باشد بويژه آن كه ثابت شـده اسـت عـثـمان اموال سرشار و فراوانى براى همگان داشت تا جايى كه برخى احتمال داده اند همين نرمش و گشاده دستى و سـهل گيرى او به كشته شدنش انجاميده است . اين هم گفتنى است كه بخششهاى مالى عثمان بـه مـخالفان كمتر از آن چيزى نبود، كه به نزديكان خويش مى داده است . براى نمونه روايت شده اسـت كـه طلحه از وى پنجاه هزار دينار وام گرفت ، روزى به او گفت :مالت را آماده بازپرداخت كـرده ام ، كـسـى بـفـرسـت تـا آن را از مـن تـحـويـل گـيـرد، امـا عثمان آن مال را بكلى به وى بـخشيد ((105)) . در جايى ديگر آمده است كه عثمان دويست هزار به طلحه صله داد و بندگان و چـهارپايان وى فراوان شد و [آن اندازه ثروت يافت كه ]محصول وى از اراضى عراق بتنهايى روزانه هزار دينار بود. ابن سعد در طبقات مى گويد: چـون طلحه درگذشت ارث وى سى ميليون درهم مى شد كه دوميليون و دويست هزار دينارآن نقد بود. بنابراين ، دور است طلحه ، يعنى همان كه از رهگذر سياست مالى عثمان اين همه ثروت مى اندوزد، يـكـى از مخالفان اين سياست باشد. پس چه علتى دركار است ؟ آيا مساءله مساءله چشم داشتن به حكومت است ، يا انگيزه وى غيرت دينى است ؟ نـگـارنـده احـتـمـال دوم را تقويت نمى كند و بر اين عقيده است كه در وراى اين مخالفت طلحه چشمداشت وى به حكومت مطرح است و اين چيزى است كه عايشه نيز در مورد وى انتظار داشت و پيش بينى مى كرد. عـبـدالـرحـمـن بـن عـوف ـ ديگر مخالف او ـ هم از كسانى است كه عثمان كوشيدبا دادن وعده مـنـصـبـهـاى حـكومتى ، وى را به جبهه خويش در آورد. اميرمؤمنان در سخنى با ابن عوف بدين حـقـيـقـت اشـاره دارد. از ديگر سوى ، مشهور است كه عبدالرحمن بن عوف ثروت انبوه و دارايى خـيـره كـنـنـده اى داشـت ، شـامل هزار شتر، صد اسب ، ده هزار گوسفند، و كشتزارى به وسعت محدوده آبيارى بيست چاه . پس از آن كه درگذشت سهم هر يك از وارثان چهارگانه اواز داراييى كه وى برجاى گذاشته بود هشتاد و چهار هزار دينار بود ((106)) . دارايى زبير بن عوام نيز آن اندازه است كه مگو و مپرس ((107)) . بـر ايـن پـايـه ، نـمى توان مخالفت ابن عوف با عثمان را از سر چشم داشت وى به حكومت يا ثروت دانست ، هر چند احتمال طمع داشتن به حكومت را درباره طلحه و زبير نمى توان دور دانست . در دوران حكومت عثمان آن اندازه بخششهاى مالى صورت مى پذيرفت كه مى توانست بسيارى را خشنود سازد، چه ، عثمان نخستين كسى بود كه زمينهارا واگذار كرد. از آن جمله زمينهايى است كه در قالب نظام اقطاع ((108)) به عبداللّه بن مسعود، سعد بن ابى وقاص ، طلحه ، زبير، خباب بن ارت ، خارجه ،عدى بن حاتم ، سعيد بن زيد، خالد بن عرفطه و ديگران واگذار كرد. اين بخششها آن انـدازه فـراوان بـود كه ابن سيرين ،چنان كه از او نقل شده است ، مى گويد: درهم در هيچ زمانى كـم بهاتر از دوران عثمان نبود، كنيزكان با درهم همسنگ مى شدند وبهاى يك اسب به پنجاه هزار مى رسيد ((109)) . اگر اين روايات درست باشد بايد پرسيد: پس شورشيان چه انگيزه اى داشته اند؟ اگر گفته شود انگيزه مخالفان چشمداشت به حكومت بوده اين چيزى است كه مى توان آن را در بـاره بـرخى تصور كرد، اما يقينا درباره همه مخالفان نمى توان چنين گفت ، افزون بر اين كه لازم اسـت ايـن مـدعـيـان حـكومت چيزهايى را دستاويز قرار داده باشند كه مى تواند افكار عمومى را بـرانـگـيـزد. امـا انـگيزه هاى مالى و مقدم داشتن عموزادگان بر ديگران چيزى نيست كه موجب اختلاف و شورش شود. پس ـ بايد ديد معارضان چه دستاويزهايى داشته اند. به نظر مى رسد دلايلى وجود داشته كه طبرى و برخى ديگر از مورخان به سبب رعايت حال عامه ، از بيان آنها بيم داشته اند. براى نمونه ، طبرى مى گويد: ما بسيارى از عواملى را كه قاتلانش آنها را بـهـانـه كـشـتـن او قلمدادكرده اند يادآور شديم و از ذكر بسيارى از آنها خوددارى ورزيديم ، چرا كه دلايلى براى روى گرداندن از آنها وجود داشت ((110)) . همو در جايى ديگرمى گويد: محمد بن ابوبكر پس از آن كه ولايت يافت به معاويه نامه نوشت . نامه نگاريهايى ميان اين دو صورت پذيرفته و مـن ذكـر ايـن نـامـه هـا را خوش ندارم ، زيرا در اين نامه ها چيزهايى است كه عامه توان شنيدنش راندارند ((111)) . ابن اثير هم هنگامى كه از عوامل قتل عثمان سخن به ميان مى آورد چنين مى گويد: ما بسيارى از دلايـلى را كه مردم بهانه قتل او قرار داده بودند به واسطه دلايلى كه وانهادن آنها را اقتضا مى كرد واگذاشتيم . ((112)) ايـنـك يك بار ديگر به پرسش خود باز مى گرديم و البته هدفمان از اين كاربرانگيختن نظر عامه مـردم ـ چونان كه طبرى مى گويد ـ يا نقل چيزى كه مردم خوش ندارند نيست ، بلكه در پى آنيم كـه از حـقـيقت امور آگاهى يابيم و آن رابشناسيم ، بدور از احساسات و عواطف ، كه لازمه دست يـافـتن به حقيقت جستجوى رخدادهاى تاريخى بر پايه واقعيت آنهاست ، آن گونه كه بوده اند ونه آن گونه كه هوسها و عاطفه ها و احساسات مى طلبد. هم نمى خواهيم به مانند طبرى و ابن اثير و همانند اين دو عمل كنيم كه حادثه را به واسطه دلايل و عواملى پنهان ، بى دنباله نقل مى كنند و از ايـن بى دنباله رها كردن رخدادهاى تاريخى هيچ ابايى ندارند، هر چند اين كار به تحريف واقعيت و ديگرگون نماياندن حقيقت بينجامد. ابو جعفر طبرى در تاريخ خود مى گويد: در اين سال ، يعنى سال سى ، ماجراى ابوذر و معاويه و فرستادن وى از شام به مدينه از سوى معاويه روى داد. بـراى روانـه كـردن وى از شـام به مدينه دلايلى ذكر شده كه من يادآورى بيشترآنها را خوش ندارم . آنها هم كه عذر معاويه را در اين باره پذيرفته اند، در اين زمينه داستانى گفته اند كه سـرى آن را در نـامـه اى برايم نوشته است . گفته مى شود سيف بن عمرو براى شعيب چنين نقل حديث كرد كه ...الخ ((113)) ابـن اثـيـر نـيـز مـى گويد: درباره علت اين كار سخنهاى بسيار گفته اند، از اين قبيل كه معاويه او[ابوذر] را دشنام گفت ، او رابه قتل تهديد كرد، او را بى هيچ توشه اى از شام راهى مدينه ساخت و او را بـه صورتى زشت ازمدينه تبعيد كرد. البته گفتن و پذيرفتن اينها صحيح نيست ، چرا كه اگر ايـنها صحت داشت شايسته بود در اين خصوص از عثمان دفاع كنند آچرا كه امام حق دارد رعيت خـود را ادب كند و يا علل و دلايلى جز اين براى كار خويش داشته باشد، نه آن كه اين دليلى براى نكوهش وى [معاويه ] دانسته شود ((114)) . ايـنـك بايد پرسيد: اين چه معنايى دارد كه طبرى گفتار آنان كه معاويه را سرزنش كردند و خبر سيف بن عمرو را يادآور مى شود و دلايل و عوامل فراوان ديگر راوامى نهد؟ چـگونه ابن اثير از اين خشنود نيست كه ماجراى ابوذر، دشنام گويى به او و تهديداو به قتل و نيز روانـه كـردن او از شـام بـه مـديـنـه بدون توشه و ساز و برگ از سوى معاويه راكه به تواتر در آثار مورخان نقل شده است نقل كند؟ آيـا چـنين مواضعى از اين دسته از مورخان ، خدمتگزارى به حكومت و دور كردن مردم از حقيقت نيست ؟ اگـر خـوانـنده اى دو متن تاريخى حاكى از كشته شدن عثمان و تبعيد ابوذر را دركتابهاى تاريخ طبرى ، و كامل ابن اثير مقايسه كند چه نتيجه خواهد گرفت ؟ آيا به اين نتيجه نخواهد رسيد كه طبرى از يك طرف خاص جانبدارى كرده است ؟چه اين كه وى در جـايـى از تـرس ايـن كه عامه مردم توان شنيدن و تحمل ندارند علل ودلايل ديگر قتل عثمان رانـمـى آورد و بـه هـمـيـن علت از آوردن دلايل تبعيد ابوذر خوددارى مى ورزد اما به معاويه كه مى رسد دلايل كسانى را كه براى رفتارهاى او عذر و دليل جسته اند، با همه جزئيات مى آورد، گويا كه خواسته است كفه را به نفع اين گروه سنگين كند. چرا طبرى چنين كارى كرده است ؟ آيـا مـى تـوان پـس از تـاءمل در اين متنها به توجيه هاى طبرى و امثال او براى يادآورنشدن علل و انگيزه هاى قتل عثمان دل سپرد و آنها را با اطمينان پذيرفت ؟ آرى ، نـاهـمـسـويـى و نـاهـمگونى اهداف اين متنها ما را به تاءمل در گفته هاى طبرى وديگران وامـى دارد و روح حقيقت جويى و جست و جو براى يافتن دلايلى ديگر جز آنچه مورخان گفته اند را در ما بر مى انگيزد. از ديدگاه ما هر چند سياست هاى مالى عثمان در برانگيختن شورش مردم داراى اثر فراوانى بود، امـا اين شورش صرفا سرچشمه مالى نداشت ، بلكه انگيزه اى دينى نيزدر درون آن نهفته بود. حتى اعتراض مردم به عثمان درباره مقدم داشتن خويشاوندان ونزديكان بر ديگران بدان برنمى گشت كـه ايـنـهـا خـويـشـاونـد خـلـيفه اند، بلكه از آن روى بودكه اين تقرب يافتگان را پاك و پيراسته نـمـى دانـسـتـنـد و از ايـن بـيم داشتند كه آينده اسلام به دست اين آزاد شدگان روز فتح و اين تبهكاران دور از ديانت و بيگانه با روح و اهداف اسلام بيفتد. مقرب ساختن خويشاوندان از سوى او هـم بـدان بـاز نـمـى گـشـت كه آنهانزديكان و خويشاوندان اويند، بلكه بدان واسطه بود كه آنها نـاپـيـراسته بودند ومى توانستند مردم را به چيزهايى دعوت كنند كه خداوند هيچ حجتى برايش فرونفرستاده است . ايـنـك برخى از اعتراضهاى صحابه را مى آوريم تا از رهگذر آنها دريابيد مواردانتقاد به عثمان چه بود و چگونه اين انتقادها صرفا به مسائل مالى مربوط نمى شد: = 1 ـ وليد و ميگسارى : خـلـيفه عثمان بن عفان سعد بن ابى وقاص را از حكومت كوفه بركنارو پسر عموى خود وليد را به جاى او نهاد. وليد در حالى كه شراب خورده و مست بود به مسجد درآمدو جماعت را امامت كرد و دو ركعت نماز گزارد. پس از آن روبه مردم كرد و گفت :نمى خواهيد بيشتر بخوانم ؟ ابن مسعود گفت : خداوند نه تو را خير دهد و نه كسى را كه تو رابه ميان مافرستاد. ((115)) آنگاه مشتى خاك برداشت و به صورت وليد پاشيد. مردم هم به سويش ريگ پراندند، و او [گريخت و] در حالى كه ريگهاى مردم او را از پشت سر تعقيب مى كرد و ازترس تعادل خود را در راه رفتن از كف داده بود روانه قصر شد. پـس از آن گـروهـى از مـردم كوفه براى گزارش وضع وليد نزد عثمان رفتند و ماجراى او را به عثمان خبر دادند. ابن عوف كه آنجا بود از آنان پرسيد: او را چه شده است آيا ديوانه شده است ؟ گفتند: نه ، بلكه مست بوده است . عثمان كه اين سخن را شنيد از جندب بن زهير پرسيد: آيا تو ديده اى كه برادر من شراب بخورد؟ او گـفـت : پـناه بر خدا! اما گواهى مى دهم او را در حالى ديدم كه مست بود و شراب از گلويش بيرون مى زد و من انگشترى او را از انگشتش درآوردم و هيچ نفهميد. عثمان گفت : اى كوفيان ، چرا كسى راكه حاكم شماست به فسق و تباهى متهم مى كنيد؟ سپس آنان را تهديد كرد و آنها نيز بيرون آمدند و نزد عايشه رفتند و او را از آنچه ميان آنها و عثمان پيش آمده بود و همچنين از اين كه عثمان آنان را تهديد كرده است آگاه كردند. عايشه بانگ برداشت كه عثمان حدود الهى را باطل و گواهان را تهديد كرده است ! عثمان كه اين سخن عايشه را شنيد در پاسخ گفت : آيا سركشان و تبهكاران عراقى هيچ پناهگاهى جز خانه عايشه نيافته اند؟ عـايـشـه لـنـگـه كـفـش پـيـامـبـر را بـلـنـد كرد و گفت : سنت رسول خد، صاحب اين كفش راوانهاده اى ؟ ((116)) خبر آنچه رخ داده بود به گوش مردم رسيد و مردم گردهم آمدند تا جايى كه مسجدرا پر كردند. يكى مى گفت : آفرين اى عايشه ، و يكى مى گفت : زنان را با اين كارها چه كار؟اين گفت و گو به زد و خورد با سنگ و لنگ كفش انجاميد و اين نخستين درگيرى بود كه پس از وفات پيامبر(ص ) ميان مسلمانان روى داد. ايـن يـكـى از مـوارد انـتـقـاد مردم به خليفه است و چونان كه خود مى بينيد در دل اين اعتراض انتقادهاى دينى چندى از اين دست نهفته است : 1 ـ گماشتن يك فاسق از سوى خليفه به حكومت بر مسلمانان . 2 ـ تهديد گواهان از سوى خليفه . 3 ـ نپذيرفتن اجراى حد بر فرديكه مستحق حد است ، از سوى خليفه . 4 ـ نپذيرفتن عزل كارگزارى نالايق از سوى خليفه . اينها همه از حقوق عمومى مسلمانان بود و آنان حق داشتند خواهان اجراى آن شوند. = 2 ـ ديدگاه كارگزاران عثمان درباره اموال مسلمانان عـثـمـان سـعيد بن عاص رابه جاى وليد به فرمانروايى كوفه گماشت . او پس ازاستقرار در كوفه جـمـاعـتى كوفيان را برگزيد تا هر شب با آنها شب نشينى كند. يك بار [دراولين شب نشينى ها] گـفـت : اراضـى آبـاد بـين النهرين بوستان قريش و بنى اميه است . مالك اشتر نخعى بدين سخن اعـتراض كرد و گفت : آيا گمان مى كنى اين اراضى كه خداوند به واسطه شمشيرهاى ما به همه مسلمانان ارزانى داشته و جزو اموال عمومى است بوستانى براى تو و خاندان توست ؟ رئيس امنيه سعيد گفت : آيا به سخن امير اعتراض مى كنى ؟ نـخـعـى هـا كه چنين شنيدند در همان حضور سعيد بر رئيس امنيه او تاختند و پاى اوگرفتند و كشيدند اين كار بر سعيد گران آمد و از همين روى درباره آنان به خليفه نامه نوشت و خليفه هم در پاسخ فرمان تبعيد آنها به شام را صادر كرد ((117)) . در اين رخداد نيز نكاتى است كه اگر كسى به تاءمل بنگرد آنها را خواهد يافت . = 3 ـ اذان سوم در روز جمعه بـلاذرى در انـسـاب الاشراف از سائب بن يزيد نقل كرده كه گفت : پيامبر خدا(ص ) آن هنگام كه براى نماز بيرون مى شد مؤذن اذان و سپس اقامه مى گفت . در دوران ابوبكر وعمر و همچنين در سالهاى آغازين خلافت عثمان نيز چنين بود. سپس عثمان در سال هفتم حكومت خود اذان سومى افزود. مردم بر اين كار خرده گرفتند و گفتند: اين بدعت است ((118)) . در اعـتـراضـهـاى صـحابه به خليفه آمده است كه وى دست به كارهايى زده كه دردوران رسول اكـرم (ص ) و ابوبكر و عمر نبوده است ، براى نمونه ، ابن ابى شيبه از طريق ابن عمر روايت كرده كه گـفـت : اذان اول در روز جـمعه يك بدعت است ((119)) . زهرى نيز اين را روايت كرده كه گفته اسـت : نـخـستين كسى كه اذان اول را در روز جمعه بنياد نهاد عثمان بود، كه براى بازاريان اذان مى گفت ((120)) . از آنچه گذشت و نيز از ديگر اعتراضهاى صحابه بر خليفه مى توان دريافت كه مساءله اى شرعى در ميان بوده و خليفه پديدارهايى نو ساخته بنياد نهاده كه دردوران پيامبر(ص ) و دو خليفه نخستين مـتـعـارف نـبـوده است . اين همان ادعاى ما را روشن مى سازد كه مى گوييم : در دل اين شورش انگيزه اى دينى نهفته بود. = 4 ـ عثمان و نماز در منى از ديـگر كارهاى نو پديد آورده عثمان اين است كه در منى نماز را تمام خواند وگروهى از صحابه كـه عـبـدالرحمن بن عوف نيز يكى از آنهاست به وى اعتراض كردند. طبرى ، ابن كثير، ابن اثير و ديـگـر مورخان از عبدالملك بن عمرو بن ابى سفيان ثقفى ازعمويش آورده اند كه گفت : عثمان نماز مردم را در منى به چهار ركعت امامت كرد. پس كسى نزد عبدالرحمن بن عوف رفت و گفت : آيا ديدى برادرت چه مى كند؟ او چهارركعت نماز گزارد! عبدالرحمن كه اين سخن را شنيد به همراه ياران خود دو ركعت نماز گزارد و آنگاه آهنگ عثمان كرد و به حضور او رسيد و گفت : آيا تو خود با پيامبر در همين جا دو ركعت نماز نخواندى ؟ گفت : چرا. گفت : آيا با عمر دو ركعت نماز نگزاردى ؟ گفت : چرا. گفت : آيا در دوره اى از آغاز خلافت خويش دو ركعت نماز نكردى ؟ گفت : چرا. آنـگاه [عثمان ] گفت : اى ابومحمد، از من بشنو، من اطلاع دارم كه برخى از مردمان يمن و برخى از بـن مـهـرانـى كه حج گزاردند در سال گذشته گفتند: نماز براى مقيم دوركعت است و اين پـيـشـواى شما عثمان است كه دو ركعت نماز مى خواند. من در مكه زنى گرفته ام و چنين صلاح ديـدم كه از بيم آنچه بر مردم بيم دارم چهار ركعت نماز بگزارم . ديگر آن كه در طايف مالى دارم و شايد خواستم آنجا بروم و پس از اين دوره در آنجااقامت كنم . عـبـدالرحمن بن عوف گفت : اين چيزى نيست كه بتواند براى تو عذرى باشد. اين كه گفتى در آنـجا زن گرفته ام ، [در پاسخ مى گويم :] زن تو در مدينه است . هرگاه بخواهى او رابا خود از اين شـهـر بيرون مى برى و هرگاه بخواهى او را با خود بدانجا باز مى گردانى ، تودر همان جا سكونت دارى كـه مـسـكنت در آنجاست . اين كه گفتى : در طايف مالى دارم اين هم كافى نيست ، چرا كه مـيـان تـو و طايف سه شب فاصله است و تو از مردمان طايف نيستى . اين هم كه گفتى كسانى از مردم يمن كه حج گزارده اند چون برگردند مى گويند:اين پيشوايتان عثمان است كه مقيم است و دو ركـعت نماز مى گزارد، اين هم دليل نيست ،چرا كه در دوران آغازين اسلام و در هنگامى كه بـر پـيامبر وحى نازل مى شد و اسلام درميان مردم اندك بود [چنين نماز مى خواند]، سپس ابوبكر نيز به همين شيوه و آنگاه عمرهم به همين ترتيب [نماز مى گزارد] تا هنگامى كه اسلام پايدار شد. اما عمر با همين وجود تا پايان عمر همان دو ركعت نماز مى خواند. عثمان در پاسخ گفت :اين راءيى است كه خود بر آن شده ام ((121)) . در انـسـاب الاشراف آمده است : محمد بن سعد به نقل از واقدى ، از محمد بن عبداللّه ، از زهرى ، از سالم بن عبداللّه ، از پدرش برايم نقل حديث كرد و گفت : با رسول خدا(ص ) و با ابوبكر و عمر ونيز بـا عثمان در دوره آغازين خلافتش ، در منى دو ركعت نماز گزاردم . اما پس از چندى عثمان نماز را چـهـار ركعتى برگزار كرد. مردم در اين باره دادسخن دادند و انتقاد كردند و از او خواستند از اين نظر برگردد، اما او برنگشت . ((122)) طـبرى در تاريخ خود به نقل از واقدى از عمر بن صالح بن نافع ـ وابسته توءمه آروايت مى كند كه گـفـت : از ابـن عـباس شنيدم كه مى گويد: نخستين چيزى كه مردم آشكارادرباره عثمان و در نـكـوهـش او بـرزبـان آوردنـد اين بود كه او در دوره اى از زمامدارى خوددر منى دو ركعت نماز مى گزارد، اما چون سال ششم فرارسيد نماز را كامل خواند. تنى چند از اصحاب پيامبر(ص ) در اين كـار بـر او خـرده گـرفـتند و كسانى هم كه قصد نكوهش اوداشتند آشكارا در ميان مردم از اين مـساءله سخن گفتند، تا آن كه على (ع ) به همراه تنى چند به حضور او رسيد و گفت : به خداوند سوگند، نه چيزى تازه پيش آمده و نه دوره اى كهنه شده است . تو خود به ياد دارى كه پيامبر(ص ) سپس ابوبكر و سپس عمر دو ركعت نماز مى خواندند و تو خود نيز در دوره اى از آغاز زمامدارى ات چنين مى كردى . اينك نمى دانم چرا به همان شيوه پيشين خويش باز نمى گردى ؟ گفت : اين راءيى است كه خود بر آن شده ام . ((123)) = 5 ـ اعطاى فدك و خمس افريقا از سوى خليفه به مروان بن حكم : ابـن قـتـيـبه در كتاب المعارف ((124)) و بلاذرى در انساب الاشراف ((125)) واگذارى فدك به مروان را يكى از انتقادهايى شمرده اند كه به خليفه وارد شده است . مسلمانان اين اقدام تازه عثمان را مخالف عمل دو خليفه پيشين و نيز مخالف ادله مى دانستند، چرا كه اگر فدك ، چونان كه ابوبكر ادعـا داشت ، از اموال عمومى مسلمانان بود چرا مى بايست عثمان آن را فقط به مروان واگذارد؟ و اگـر هـم ، آن سان كه فاطمه (س ) در خطبه خوداستدلال كرد، ارث خاندان پيامبر(ص ) بود چرا مى بايست فرزندان زهرا(ع ) را از آن بى بهره بدارد؟ در مـورد خـمـس درآمـد افريقا نيز همين سخن هست و مى توان پرسيد: واگذارى اين خمس به مروان چه دليلى داشته است ؟ هـردوى ايـن اعـتـراضها چهره اى دينى دارد، زيرامى بينيم مردم بر عثمان و كارگزاران او چنين خـرده مى گرفتند كه افكار و اصولى تازه برساخته و افكار و اصولى ديگر راوانهاده اند و اين كارى است كه نه در شريعت پيامبر(ص ) بنياد نهاده شده است و نه درسيره دو خليفه پيشين . آنـچـه گذشت برخى از رويدادهاى تاريخ بود و هدف ما از يادآور شدن آنها نيز اين است كه رويى ديـگر از اين رخدادها براى خواننده روشن شود و خواننده دريابد كه اينهانمونه هايى از انتقادهاى مسلمانان به خليفه است كه در دل خود نوعى اعتراض و انگيزه دينى داشته است . هر كس در مواضع صحابه در برابر سياست و رويكردهاى تازه عثمان بنگردخواهد ديد كه آنان نيز از خـلافـت او نـگـران و نـاراضـى بـودنـد و بـر او انتقاد داشتند. اينك نمونه هايى از اين مواضع را برمى رسيم :

موضع گيريهاى صحابه در برابر سياست عثمان و بدعتهايش .

1 ـ طلحة بن عبداللّه

بـلاذرى آورده اسـت كـه طـلـحـه بـه عثمان گفت : تو بدعتهايى نو برساخته اى كه مردم آنها را درگذشته نديده اند((126))
ثقفى در تاريخ خود و ابن اعثم در فتوح خويش چنين مى آورند: طلحه به سراغ عثمان رفت و به او گفت : مردم بر ضد تو گرد آمده اند و بدعتهايى را كه تو برساخته اى ودرگذشته آنها رانديده اند و بـه يـاد نـمـى آورنـد، خـوش نـمـى دارنـد.
اكنون اگر بر راه آيى همين برايت بهتر است و اگر خوددارى كنى هيچ كس بيش از تو در دنيا و آخرت زيانش را نخواهد ديد.
((127))روايت شده است كه طلحه به مالك بن اوس گفت : اى مالك ، من عثمان رااندرزدادم و او اندرزم را نـپـذيـرفـت .
او بـدعـتهايى برساخت و كارهايى كرد و هيچ راهى نيافت جز اين كه آنها را تغيير دهد.((128))

2 ـ زبير بن عوام

در شـرح نـهـج البلاغه ابن ابى الحديد آمده است : زبير به مردم گفت : او را بكشيد كه دين شما را عوض كرده است .
به زبير گفتند: پسر تو هم اكنون بر در خانه او نگهبانى مى دهد و از او دفاع مى كند.
گفت : بدم نمى آيد كه عثمان كشته شود، هرچند در آغاز فرزند مرابكشند.((129))

3 ـ عبداللّه بن مسعود

در انـسـاب الاشراف ((130))آمده است عبداللّه بن مسعود هنگامى كه كليدهاى بيت المال را نزد ولـيـد بن عقبه انداخت گفت : هر كس آيين الهى را تغيير دهد خداوند وضع اورا عوض كند و هر كه برگردد خداوند بر او خشم آورد.
اينك جز اين نمى بينم كه آن بزرگتر شما آيين را تغيير داده و برگشته است آيا سعد بن ابى وقاص را بركنار مى كند ووليد بن عقبه را به كار مى گمارد؟ ابن مسعود پيوسته اين سخن را بر زبان داشت ، درست ترين سخن كتاب خد،بهترين راهنمايى ، راهـنـمـايـى محمد، و بدترين چيزها نوساخته هاست و هر نوساخته دردين بدعت است ، هر بدعت گمراهى و هر گمراهى در دوزخ ((131))

4 ـ عمار بن ياسر

مـورخـان آورده انـد كـه عـمار بن ياسر در نبرد صفين خطبه ايراد كرد و در خطبه خويش چنين گـفـت : اى بندگان خد، همراه من به پيكار مردمانى برخيزيد كه به ادعاى خود خونخواه كسى هـسـتـنـد كـه بـر خويش ستم كرده و بر شيوه اى جز آنچه خداوند دركتاب خود فرو فرستاده بر بندگان حكومت رانده است .
كسانى او را كشتند كه درستكار،مخالف ستم ، و امر كننده به نكوييها بـودند.
اما اينها كه اگر دنيايشان درست باشد هيچ غم ندارند، هر چند همه اين دين از ميان رود، گفتند: چرا او را كشتيد؟ ما نيز گفتيم : براى بدعت او.((132))در كـتـاب وقعة صفين گفت و گويى كه ميان عمار و عمرو بن عاص صورت پذيرفته آمده و در اين گفت و گو بود كه عمرو پرسيد: چرا او را كشتيد؟ عمار در پاسخ گفت : او مى خواست دين ما را ديگرگون كند و ما او را كشتيم .
عمرو گفت : هان اى مردم ! آيا نمى شنويد؟ او به قتل عثمان اعتراف كرده است ! عـمـار گـفـت : فـرعـون نـيـز پـيـش از تـو چـنـيـن سـخـن بـر زبـان آورد، آنـگاه كه گفت : آيانمى شنويد؟ ((133))

5 ـ عمرو بن عاص

عمرو بن عاص به رغم آن كه پس از كشته شدن عثمان به خونخواهى او ازمردمان يارى مى طلبيد، خـود از انتقاد كنندگان بر عثمان بود.
از او نقل شده است كه چون عثمان عمار را زد گفت : اين مـنـبر پيامبر شماست .
اين جامه اوست و اين موى اوست كه هنوز ازميان نرفته ، اما شما آيين او را ديـگـرگـون كـرده و بـرگشته ايد.
عثمان از اين سخن خشمگين شد تا جايى كه نمى دانست چه مى گويد.((134))

6 ـ سعد بن ابى وقاص

ابن قتيبه سخن سعد بن ابى وقاص را درباره انگيزه هاى قتل عثمان نقل كرده است ،كه گفت : ما از دست زدن به هر اقدامى [در دفاع از او] خوددارى ورزيديم .
در حالى كه اگر مى خواستيم آسيب را از او دور مى كرديم .
اما او ديگرگون شد و ديگرگون كرد وخوبى كرد و بدى كرد.
اينك اگر ما كـار درسـتـى كـرده ايـم كـه درسـت بـوده اسـت و اگـر كارى ناروا كرده ايم از خداوند آمرزش مى طلبيم .(135)

7 ـ هاشم مرقال

او بـه جـوانـى شـامى گفت : تو رابا پسر عفان چه كار؟ اصحاب محمد و فرزندان اصحاب محمد و قاريان قران او را كشتند، آن هنگام كه آن بدعتها برساخت و با حكم كتاب مخالفت ورزيد.
اصحاب مـحـمـد خـود اهل ديانت و از تو و دوستان تو به چاره انديشى در كارهاى مسلمانان سزاوارترند و گمان ندارم كه كار اين امت و اين ديانت سرسوزنى هم به تو ربطى يابد.((136))

8 ـ مالك اشتر

در نـامـه اى از مالك اشتر به عثمان آمده است : از مالك بن اشتر، به خليفه گرفتارخطاكار كه از سنت نبوى كناره گرفته ، و حكم قرآن را پشت سر افكنده است ... ((137)).
همچنين از مالك نقل شده كه درباره عثمان گفت : عثمان تغيير داد وبرگشت .((138))

9 ـ عايشه

ايـن گـفـتـه عـايشه پس از رفتار ناشايست عثمان با عمار مشهور است كه گفت : چه زود سنت پيامبرتان را وانهاديد.
در حالى كه اين موى و اين كفش اوست كه هنوز كهنه نشده است .((139)) ايـن نـيـز مشهور است كه چون گروهى از عراقيان به مدينه آمدند [عايشه در همراهى آنان و] به خليفه گفت : سنت رسول خدا(ص ) صاحب اين كفش را واگذاشتى ! ((140))ابـوالفداء مى گويد: عايشه به همراه ديگر مخالفان عثمان را مى نكوهيد.
او پيراهن رسول خدا(ص ) را بيرون مى آورد و مى گفت : اين موى و اين جامه اوست كه كهنه نشده ،در حالى كه دين او كهنه شده است ((141)).
در روايت ابن ابى الحديد هم آمده است كه گفت : اين جامه رسول خداست كه هنوز فرسوده نشده در حالى كه عثمان دين او را كهنه كرده است ((142)).
عايشه نخستين كسى بود كه عثمان را نعثل ((143))ناميد و به كشتن او فرمان داد ((144))

10 ـ محمد بن ابى بكر

ابـن سـعـد، ابـن عساكر، ابن كثير، بلاذرى و كسانى ديگر روايت كرده اند كه محمد بن ابى بكر به عثمان گفت : اى نعثل ، تو بر كدام آيينى ؟ گفت : بر آيين اسلام .
نعثل هم نيستم .
بلكه امير مؤمنانم .
گفت : كتاب خدا را تغيير داده اى ! گفت : كتاب خدا ميان من و شماست .
مـحـمـد بن ابى بكر پيش رفت و ريش عثمان را در دست گرفت و گفت : در روزرستاخيز از ما نـمـى پـذيـرنـد كه بگوييم : پروردگار، ما از بزرگان و پيشوايان خود فرمان برديم و ما را گمراه كردند.
آنـگاه عثمان را با دست درون اتاق تا ميان سراى كشيد، در حالى كه وى مى گفت :پسر برادر! پدر تو اهل آن نبود كه ريش مرا بگيرد.((145))

11 ـ كعب بن عبده

هـنگامى كه عثمان ادعا كرد بيش از كعب به قرآن آگاه است كعب به او گفت : اى عثمان ، كتاب خدا از آن كسى است كه اين كتاب بدو رسيده و وى آن را خوانده است .
ماتو را در قرائت آن با خود شـريـك كـرديم .
اما هرگاه آن كه قرآن مى خواند بدانچه در اين كتاب است عمل نكند اين كتاب ، خود دليلى بر ضد اوست ((146)).

12 ـ ابوذر غفارى

از ابـوذر نـقـل شـده است كه گفت : به خداوند سوگند، رخدادهايى نو پديد آمده كه هيچ آنها را نمى شناسم و به خداوند سوگند، نه در كتاب خداست و نه در سنت پيامبر او.
به خداوند سوگند، حـقـى را مـى بينم كه خاموش مى شود، باطلى را كه زنده مى شود،راستگويى را كه به دروغگويى متهم مى شود.
خودخواهى و خودمحوريى را كه هيچ تقوايى مانع آن نيست و درستكارى را كه او را واگذاشته و ديگرانى را به جاى او مقدم داشته اند ((147)) يـك بـار عـبـدالـرحـمـن بـه عـثـمـان گفت : آنچه را درباره تو دروغ مى پنداشتيم اينك راست يـافـتـيـم((148)).
ايـن سخن او اشاره اى است به خبر دادن پيشين امام على (ع ) كه درروز شورا فـرمـوده بود: من بدرستى مى دانم كه آنان عثمان را حكومت خواهند داد.
وبدعتها و نوآوريها رخ خواهد داد.
اگر بماند تو را يادآور خواهم شد و اگر كشته شود يابميرد بنى اميه آن را پس از او در مـيـان خـود دسـت به دست خواهند كرد و اگر من زنده باشم مرا در همان جايى خواهى ديد كه اينك خوش نمى دارند ((149)).
او هـمـچـنـيـن بـه عـلى (ع ) گفت : اگر مى خواهى شمشير خويش بردار و من نيز شمشيرخود برمى دارم .
او با آن پيمان كه به من سپرده مخالفت ورزيده است ((150)).
نتيجه گيرى از آنـچـه گـذشـت بـخـوبـى روشـن مى شود كه صحابه از عثمان و از رفتار او ناخشنودبودند و ديـدگـاهى مخالف با ديدگاههاى نظرى و فقهى او داشتند.
از همين روى او را به بدعتگذارى و نوآورى در دين متهم كردند، و گفتند: كارهايى به نام دين انجام داده كه نه در كتاب خدا هست ، نه در سنت پيامبر(ص ) و نه در شيوه دو خليفه پيشين .
ايـن در حـالـى اسـت كـه صـحـابه اهل فقاهت و آشنا با زبان دين بودند و بيش از هركس ديگر با اصطلاحات مكتب و نصوص دينى و آنچه در شريعت نقل شده آشنايى داشتند.
دو واژه بدعت و احداث و نوآورى كه در سخن صحابه وجود دارد بر ايجادچيزى دلالت مى كند كـه پـيـشـتـر نـبـوده و كـسى در آيين محمدى از آن سراغ نداشته است .
اين تعبير صحابه كه او چيزهايى آورده كه در كتاب خدا و سنت پيامبر نيست هم چنين معنايى دارد.
ايـن در حالى است كه قاعدتا كارهايى از قبيل توزيع ناعادلانه ثروت از سوى عثمان ، مقدم داشتن نـزديكان و خويشاوندان و رفتارهاى خطايى از اين دست بدعت واحداث ناميده نمى شود، بلكه حـداكـثـر مـى توان آنها را مخالفت ، عدم پايبندى دينى ،روى برتافتن از سيره و يا چيزى ديگر در همين سطح ناميد.
امـا با اين همه در سخن صحابه دو واژه بدعت و احداث آمده است و بر اين پايه مى توان گفت : اگر اطلاق بدعت و احداث بر چنان كارها و رفتارهايى صحيح باشد، به اولويت ، اين واژه مى بايست ديـدگاههاى تازه عثمان و نظريه هاى فقهى نوخاسته او ازقبيل تمام خواندن نماز در منى ، پيش انـداخـتـن خـطـبه بر نماز در نماز عيد و ديگرديدگاههاى فقها را كه پيش از اين در نزد صحابه شناخته شده نبوده و حتى در رفتار خوداو هم از آن نشانى وجود نداشته است نيز دربرگيرد.
درشـتـى سـخـن صـحـابه در متهم كردن عثمان به بدعت و احداث و نوپردازى در دين و سپس گـشـودن درهـاى فتنه در برابر او و سرانجام قتل او بى هيچ ترديدى بر اين دلالت دارد كه افكار عـمـومـى اجـتهادهاى وى را نپذيرفته و به ضرورت بركنارى او رسيده بود وآن هنگام كه تسليم اراده امـت نـشـد و بـا ايـن سـخن كه جامه اى را كه خداوند بر تنم پوشانده است درنمى آورم از كـنـاره گيرى خوددارى ورزيد، همين امت قتل او را روا ديدو چنين يافت كه خون خليفه برايش حـلال است و خطابهاى قرآنى نهى كننده از قتل متوجه آنان نيست ، آنگاه كه مى گويد: كسى را كـه خـدا كـشـتـنش را حرام كرده است ـ مگربه حق ـ مكشيد((151))، هر كس ديگرى را نه به قـصـاص قـتـل كسى يا به ارتكاب فسادى بر روى زمين بكشد، چنان است كه همه مردم را كشته است ((152))، و هر كس مؤمنى رابه عمد بكشد كيفر او جهنم است كه همواره در آن خواهد بود و خداوند بر او خشم گيردو لعنتش كند و برايش عذابى بزرگ آماده سازد ((153)).
مردم از اين هم پيش تر رفتند و به رغم آن كه مى دانستند پيامبر(ص ) بر دفن مردگان مسلمان و غـسل دادن و كفن كردن و نماز خواندن بر آنها و نيز بر اين تاءكيد فرموده كه حرمت مرده به سان حـرمـت زنـده اسـت ، بر دفن نكردن او اصرار داشتند و حتى يكى گفت : نه به خد، او را در بقيع پيامبر خدا دفن نكنيد.
در برابر اين همه جز اين نمى توانيم بگوييم كه يا همه صحابه از راه درستى روى برتافته و در آنچه وظيفه داشته اند كوتاهى كرده اند، چرا كه از عمل كردن به فرمان قرآن وسفارش پيامبر اكرم (ص ) خـوددارى ورزيـده اند، و يا آن كه خليفه از راه درست فاصله گرفته و از آنچه راءى جماعت بوده بيرون رفته است .
هيچ فرض سومى هم امكان ندارد.
اگـر بـپـذيريم كه صحابه عادلند و هرگز بر خطا همراءى نمى شوند لازم مى آيد فرض دوم از دو فرض پيشگفته را قبول كنيم ، بويژه آن هنگام كه ميان مخالفان خليفه و شيوه اوكسانى رامى بينيم كه آنها را در رديف عشره مبشره دانسته اند، كسانى چون سعد بن ابى وقاص ، طلحه ، زبير و ديگر صـحـابـيـان بـزرگـى همانند ابن مسعود، ابوذر و عمار كه درباره عظمت و منزلت و والايى آنان احاديثى صريح رسيده است .
اگـر هـم بگوييم ساحت خليفه از آنچه بر او بسته اند پاك بوده است بايد از آن سوى فسق و تباهى صحابه رابپذيريم .
اما اهل تحقيق آن را بر مى تابند، چه ، معقول تر آن است كه يك فرد، با علم به اين كـه معصوم هم نيست ، خطاكار دانسته شود، نه آن كه به متهم كردن بسيارى از صحابه به فسق و گـمـراهـى حـكم شود، چنين اتهامى از منطق و وجدان به دور است ، بويژه آن كه در ميان اينان كسانى همانند ابوذر و عمار نيز هستند كه به بهشت مژده داده شده اند و درباره آنها رواياتى حاكى از آن كه با حق و بر حق هستند رسيده است .
در تاريخ طبرى (حوادث سال 34) آمده است : چـون سـال سى و چهار فرا رسيد اصحاب رسول خدا(ص ) براى يكديگر نامه نوشتند كه برخيزيد و فرا آييد كه اگر جهاد مى خواهيد نزد ما جهاد برپاست .
مردم بر عثمان شوريدند وزشت ترين آنچه مـى تـوان بـر سـر كـسـى آورد بـر سر او آوردند، در حالى كه اصحاب رسول خدا(ص ) مى ديدند و مى شنيدند و در ميان آنان كسى نبود كه مردمان را نهى و از خليفه دفاع كند، مگر تنى چند چونان زيـد بن ثابت (كه عثمان صحابه را بر قرائت او همنواخت كرد)، ابواسيد ساعدى ، كعب بن مالك و حـسـان بن ثابت .
پس مردم گرد هم آمدند و با على بن ابى طالب (ع ) سخن گفتند.
على (ع ) نيز نـزد عـثـمان رفت و به او فرمود: مردم پشت سرمنند ودرباره تو با من سخن گفته اند.
به خداوند سـوگـنـد نـمـى دانم با تو چه بگويم : نه چيزى مى دانم كه تو از آن ناآگاهى و نه مى توانم تو را به چيزى رهنمون شوم كه خود از آن آگاهى ... الخ .
از آنچه گذشت اين نيز روشن مى شود كه مخالفان عثمان از مردم بودند و خواستارجهاد بر ضد او، و بـر هـمـيـن اساس هم به يكديگر در اين باره نامه نوشتند.
نه آن كه شمارى اندك باشند كه ـ چونان كه برخى مدعى اند ـ از مصر و بصره و كوفه آمده باشند.
حتى اگر فرض كنيم كه چنين نيز بـوده اسـت ، بـاز آيا باور كردنى و پذيرفتنى است كه همه صحابه با آن كه مى دانند اين مردم براى رويـارويـى بـا خليفه آمده اند و اينك جان خليفه درخطر است سكوت گزينند و هيچ كدام از آنها نهيى نكند يا به دفاع برنخيزد؟ آيـا پذيرفتن اين سكوت ، اگر دليلى برايش نباشد، به معناى خوار شمردن صحابيانى نيست كه در كنار رسول خدا(ص ) و در جنگهاى آن حضرت بر ضد كافران خوش از آزمون درآمدند؟ چگونه صحابه با آن همه مواضع درخشان و آن همه پايدارى و دلاورى درجنگهاى تاريخ اسلام ، از چنين شمارى اندك مى ترسند؟ بـايـد پذيرفت كه در وراى واگذاشتن يارى خليفه مساءله اى ديگر نهفته است و آن اين كه خليفه عـمـل بـه كـتاب خد، سنت پيامبر(ص ) و شيوه دو خليفه پيشين را رها كرده بود واين بر صحابه گران مى آمد.


103. انساب الاشراف : 5, 30 و 35, شرح ابن ابى الحديد: 3, 17, الطبقات الكبرى : 3, 64.
104
. شرح ابن ابى الحديد: 1, 199و200.
105. تاريخ طبرى : 4, 405.
106
. مروج الذهب : 2, 333.
107
. براى نمونه ر. ك : الفتنة الكبرى : 1, 147.
108
. اقـطـاع به معناى مطلق واگذارى اراضى بدون مالك و يااباحه تصرف در اين گونه اراضى است كه گاه ملكيت را نيز در پى مى آورد و به معناى تمليك است و گاه ملكيت در پى نمى آورد و صرفا به معناى اباحه است ـ م .
109. تاريخ المدينه : 3, 1019 ـ 1023.
110
. تاريخ طبرى : 4, 365.
111
. همان : 4, 557.
112. الكامل فى التاريخ : 3, 167.
113. تاريخ طبرى : 4, 283.
114. كامل ابن اثير: 3, 113 ـ 114.
115. در انـسـاب الاشـراف : (5, 37) آمده است كه گوينده اين سخن عتاب بن علاق بود, نه ابن مسعود.
116. ر. ك : انساب الاشراف : 5, 34 ,الامامة و السباسة : 1, 37, تاريخ طبرى : 4, 276, صحيح مسلم : 3,1331/38.
117. انـسـاب الاشـراف : 5, 25, 28, 40, تـاريـخ طـبرى : 4, 322 و 323, شرح ابن ابى الحديد: 3, 21و35,الكامل فى التاريخ : 3, 137ـ141.
118. انساب الاشراف : 5, 39, المنتظم : 5, 7 و 8.
119. المصنف : 2, 48 / 3.
120. المصنف : 2, 48 / 4.
121. انساب الاشراف : 5, 39, تاريخ طبرى : 4, 268.
122. انساب الاشراف : 5, 39.
123. تاريخ طبرى : 4, 267.
124. المعارف : 112.
125. انساب الاشراف : 5, 25, الامامة و السياسه : 1, 35.
126. انساب الاشراف : 5, 29.
127. الفتوح ابن اعثم و كتاب الملاحم و الفتن بحارالانوار.
128. دو مـنـبـع پـيشين در الامامة و السياسة : (1, 40) چنين آمده است : طلحه در پاسخ عثمان هنگامى كه ازنو گواهى خواست گفت : زيرا تو تغيير داده اى و ديگرگون كرده اى .
129. شرح ابن ابى الحديد: 9, 36 .
130. انساب الاشراف : 5, 36.
131. انساب الاشراف : 5, 36 , شرح ابن ابى الحديد: 3, 42 حلية الاولياء: 1, 138, با تفاوتى اندك .
132. وقعة صفين : 319.
133. وقعة صفين : 338, شرح ابن ابى الحديد: 8, 22.
134. انساب الاشراف : 5, 59.
135. الامامة و السياسة : 1, 48.
136. تاريخ طبرى : 5, 43 به نقل از وقعه صفين .
137. انساب الاشراف : 5, 46, الفتوح : 1, 40.
138. انساب الاشراف : 5, 45, الامامة و السياسة : 1, 38.
139. انساب الاشراف : 5, 48, شرح ابن ابى الحديد: 3, 49, الفتوح : 1, 64.
140. انساب الاشراف : 5, 48.
141. المختصر فى اخبار البشر: 1, 172.
142. شرح ابن ابى الحديد: 3, 9.
143. نعثل مردى يهودى بود با ريشى بلند كه در مدينه مى زيست .
144. او مى گفت : نعثل را بكشيد كه كافر شده است .
ر. ك : الفتوح : 1, 64.
145
. الـطـبـقـات الـكـبرى : 3, 73 , البداية و النهاية : 7, 193 , الكامل : 3, 178 , انساب الاشراف : 5,82و92و98 , شرح ابن ابى الحديد: 2, 157 , الامامة و السياسة : 1, 44 , نزديك به همين مضمون .
146. انساب الاشراف : 5, 42.
147. انساب الاشراف : 5, 53, شرح ابن ابى الحديد: 3, 55.
148. شرح ابن ابى الحديد: 1, 196.
149. تاريخ طبرى : 4, 230.
150. انساب الاشراف : 5, 57, الفتوح : 1, 6.
151. انعام /151.
152. مائده / 32.
153. نساء/93.

این مطلب را به اشتراک بگذارید :
اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در  فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران

نوع محتوا : مقاله
تعداد کلمات : 6898 کلمه
مولف : سيد على شهرستانى /مترجم : حسين صابرى
ناشر : منبع: وضوی پيامبر (ص)
1395/2/29 ساعت 11:21
کد : 1352
دسته : نماز در فرق اسلامی
لینک مطلب
کلمات کلیدی
طهارت
وضو
وضوی پیامبر
بدعت در احکام
بدعت در وضو
درباره ما
با توجه به نیازهای روزافزونِ ستاد و فعالان ترویج اقامۀ نماز، به محتوای به‌روز و کاربردی، مربّی مختصص و محصولات جذاب و اثرگذار، ضرورتِ وجود مرکز تخصصی در این حوزه نمایان بود؛ به همین دلیل، «مرکز تخصصی نماز» در سال 1389 در دلِ «ستاد اقامۀ نماز» شکل گرفت؛ به‌ویژه با پی‌گیری‌های قائم‌مقام وقتِ حجت الاسلام و المسلمین قرائتی ...
ارتباط با ما
مدیریت مرکز:02537841860
روابط عمومی:02537740732
آموزش:02537733090
تبلیغ و ارتباطات: 02537740930
پژوهش و مطالعات راهبردی: 02537841861
تولید محصولات: 02537841862
آدرس: قم، خیابان شهدا (صفائیه)، کوچۀ 22 (آمار)، ساختمان ستاد اقامۀ نماز، طبقۀ اول.
پیوند ها
x
پیشخوان
ورود به سیستم
لینک های دسترسی:
کتابخانه دیجیتالدانش پژوهانره‌توشه مبلغانقنوت نوجوانآموزش مجازی نمازشبکه مجازی نمازسامانه اعزاممقالات خارجیباشگاه ایده پردازیفراخوان های نماز